سفارش تبلیغ
صبا ویژن



من و همکلاسیام - پژوهش در تفسیر



نویسنده : قرآن پژوه » ساعت 8:22 عصر روز چهارشنبه 91 خرداد 3




نویسنده : پژوهشگر » ساعت 9:10 عصر روز دوشنبه 91 اردیبهشت 25


از سِری کلاسهای صرف و نحو مقدماتی ,امروز جلسه دوم بود که تشکیل میشدآ من جلسه ی اولی بود که شرکت میکردم. بروبچه های دوره ی ما حدود نصف کلاس رو تشکیل میدادن. خانم ربیع زاده خیلی قبل تر از من اومده بود آ  ردیف جلو نشسته بود. بقل دستش خالی بود. اِزش پرسیدم آ نیشستم.

نیشستیم با هم درسهای جلسه ی قبل رو مرور کنیم. یه یاد آوری قشنگ بود. جای زیباترین شکیب خالی .

داشتیم میخوندیم که سه تا خانم نسبتا محترم با یکی یه صندلی به دستشون اومدن توو کلاس آ جلو چشمانِ متعجب ما صندلیهاشون رو گذاشتن جلوی ما و جلوس فرمودن. خیلی بامزه بود. وسعت رووشون رو عرض میکنم. چند دقیقه بعدش یه خانم دیگه صندلی به دست اومد جلوی اینا نیشست. اینم خیلی بامزه بود. کلا عملکرد این دارو دسته روو عرض میکنم. ظاهرا با اصطلاحی به نام ادب آشنایی ندارن. و در عوض صاحب وسعت روو زیادی هستن.باری به هر جهت ..... استاد با کمی تاخیر تشریف آوردن. استاد رحمانی. از روو کتابی صرف مقدماتی درس میدادن.

انشالله مختصری از مباحث جلسات صرف روو حتما محضر شریف شما عرض میکنم.



نویسنده : پژوهشگر » ساعت 4:45 عصر روز چهارشنبه 90 دی 28


یوخده نه , خیلی دلم شکسته.سوخته.

آخه رفوزه شدم. رد شدم. می دونستم که نمره ی خوبی نمیارم. ولی فکر نمی کردم رد بشم. خودم رو در حد یه شاگر ضعیف میدیدم. ولی فکر نمی کردم حتی در حد یه شاگر تنبل هم نباشم.

سوختم .

امروز رفتم سر جلسه امتحان مجدد نشستم. ولی راستش وقتی سوالها رو نوشتم. وقتی دیدم برگه امتحانی اینبارم سبکتر از دفعه ی اول میشه , خودم خجالت کشیدم. ضایع میشدم. سخت بود برام. ولی چاره ای نداشتم. از جا بلند شدم. برگه امتحانی رو تا کردم و گذاشتم توو کیفم. ...آره پذیرفتم. قبول کردم که رفوزه شدم. ................رفوزه.

ولی خب باید بسازم. باید کنار بیام. طوری نیست. باید قبول کنم. کم حافظه شدن یعنی همین. آخه باید یه فرقی بین من و تویی که عین بچه آدم داری زندگیت رو میکنی باشه.آخه من که بیش از 37 ؛38 بار آرووم روو تخت جراحی اتاق عمل بیمارستان عیسی بن مریم خوابیدم با تو و امثال تو باید یه فرقی داشته باشم. طوری نیست.شکر. همینشم شکر.

فقط کاش خدا یوخده صبرم بده. صبرم بده تا این درجا زدنها رو بپذیرم.

میخوام بپذیرم.



نویسنده : پژوهشگر » ساعت 10:42 صبح روز یکشنبه 90 دی 25


بسم الله رو بگو و آستین بالا بزن که اگه نجنبی کلاهت پس معرکه میشه.........

وای خدای من چهارشنبه امتحان میان ترم داریم.

 

هوارتا کتاب و جزوه رو باید زیر و روو کنیم. خدایا چیکار کنم. اینا همشون بچه مثبتن آ نیمیشه سرجلسه امتحان ازشون انتظار یاری خواست.........وای پس چیکار کنم. به جان خودم تا حدی که میتونستم از کار و بار و زندگی زدم تا یوخده درس بخونم. به نجمه التمس کردم یادم بده ولی اونهم داره برای ارشد میخونه و فقط میگه وقت درس خوندن خودمم کمه...........

این چند روزه مدام هندزفری گوشیم توو گوشم بودس آ توو خونه در حین کار کردن, ظرف شستن. جاروو کردن. گردگیری.... توو مسیری برگشت از محل کار. توو عالم خواب و بیداری......... به صداهایی که از کلاسهای استاد ضبط کرده بودم گوش میدادم. بلکی یوخده یاد بیگیرم.

 



نویسنده : پژوهشگر » ساعت 11:44 صبح روز یکشنبه 90 آذر 6


توو همون جلسه افتتاحیه, استاد شروع کرد به درس دادن.

یعنی بعد از خوش آمد گویی آ یوخده تعریف آ تمجید از دانشجوایی ترمی قبلی آ یوخده خالی کردنی توو دلی ما (کلاسی تفسیر اومدن آ تفسیر خوندن آ همراهی ما حرکت کردن کاری خیلی سختیس........آ....) , کم کم شروع کردن به تدریس.
خب یه جورایی ما با بحثی تفسیر آ سبکی کاری این موسسه باید آشنا میشدیم.سعی کردم از همون جلسه اول جزوه ی تمیز آ مرتبی برا خودم جور کنم.

استاد رحمانی. اسمی استادمون بود.فکر کنم خودشونم مسئولی موسسه بودن. خدایی از نوعی درس دادن جلسه اول میشد برداشت کرد که از اون استاداییس که به تحقیق آ پروژه خیلی اهمیت میده. الهی شکر. انشالله که اینجوری باشه آ جدی جدی از ما یه آدمی محقق بسازه. انشالله.

 استاد رحمانی, خودشون حافظ کل قرآن هستن آ ظاهرا این دوره ی دوم کلاسهایس که توو موسسه جامعه القرآن اصفهان برگزار می کنند .و البته عناوین درسایی که قرارس به ما تدریس کنند نتیجه ی ده سال تحقیق آ پژوهشی شخصی خودشونس. 



نویسنده : پژوهشگر » ساعت 7:54 صبح روز جمعه 90 آبان 13


بهم زنگ زدن برای برنامه افتتاحیه دعوتم کردن.

این یعنی توو مصاحبه قبول شده بودم.این یعنی از امروز یه پژوهشگر تفسیر قرآن هستم....

سرساعت خودما رسوندم دم درب ورودی موسسه فرهنگی-هنری استاد فرشچیان. ظاهرا قرار بود ما رو با اتوبوس ببرن جای دیگه ای !!!!! کمی پرس و جو کردم!!!!....
بله ظاهرا قرار شده موسسه جامعه القرآن جاش عوض بشه؟!!!!!  ای بابا  من کلی برنامه ریخته بودم که روزها صبح برم شرکت و از همونجا یکراست بیام کلاس, ولی حالا اینجوری نمیشه که !؟!......(خب حتما صاحبمون اینجوری صلاحمون رو دیده)

ولی خب , همینه که هست.ما خودمونا از اولش سپردیم دست خودی خودی خدا. انشالله هرچی مصلحت باشه . همون میشه. فقط خدایا . خودد میدونی من آدم زیاد با قوت و توانی نیستما. من قول میدم کم نزارم ولی خدایی ........ خداوکیلی خودد یاری کن , که من کم نیارم.

خلاصه توو مسیر همش به همین چیزا فکر میکردم , تا رسیدیم : خانه اصفهان خیابان نیمیدونم چیچی. کوچه ی یادم نیست چیچی , بن بست یادم نیست چیچی.... طبقه ی منهای یک(زیرزمین) یه خونه ای رو برای برنامه ی افتتاحیه آماده کرده بودن. خداوکیلی خیلی های کلاس هم درستش کرده بودن. خیلی رسمی و تمام و کمال . امکاناتش عالی بود ولی فاصله مکانی ...... خدایا آخه اگه قرارباشه کلاس من بعدازظهر ها باشه که من خیلی دیر میرسم...... آخه ......خدایا ...من دلم نمیاد بزنم زیر همه چیز.... خدایا ......

مراسم شروع شد آ همون استادی که از من امتحان گرفته بود همون اومِد برا سخنرانی. خدایی اِگه قرار باشِد استادمون همین باشه استادی دُرُسس آ حسابیس. خدا کنه حداقل اِز این لحاظش نزنن زیرش. اینجور که از برآبچای ترم قبل شنیدم , انگار اینا هم جاشونا میخوان عوض کنند , هم استاداشونا .
ای بابا کم کم دارم قاتی میکنمااااااا. دِ.. اینا که اینجوری فقط یوخده ظاهر سازی کردند تا ملِتا جذبی خودشون کنند آ بعدشم جا بزنند آ الفرار.... نه دیگه قاتی کردم........

نه جدی جدی انگار باید یه فکری اساسی کنم. من کلی بدآ بیراه شنیدم تا بتونم این ساعتا را برا خودم جور کنم تا بتونم بیام اینجا. با کلی امید آ آرزو که این ساعتای زندگیما از این به بعد میزارم پا تحقیق آ تفسیری قرآن. اما انگار از اون خبرایی که شنیده بودم خبری نیست اگه قرار باشه همکلاسیام اینا باشند(درآهمسایه های این خونه) آ استادمونم ایشون نباشند آ کلاسشونا بسپارن دستی یکی دیگه آ برند آ ..... خدایا قاتی کردماا.......برای آرامشی خودمم که شدس یه دوره تسبیح صلوات فرستادم.
تأثیر صلوات بر اجابت دعا



نویسنده : پژوهشگر » ساعت 7:55 عصر روز سه شنبه 90 آبان 10


خیلی وقت بود منتظری این تلفن بودم .

از جامعه القرآن تماس گرفته بودن. خانمی که پشتی گوشی بود بهم گفت که باید فردا برم برای مصاحبه.

خدایا.... آخه من ...... خدایا آخه من دارم میرم مشهد. فردا مسافرم. ....... چیکار کنم.

همه ی استعدادما به کار بردم تا با التماس ازشون بخوام بزارن تا من برم مشهد آ برگردم بعد برم مصاحبه. خانمی که تماس گرفته بود , خیلی زود دلش به رحم اومد. رضایت داد. تا من برم زیارت آ برگردم فرداش برم مصاحبه.

خدارا شکر. بعد از چهار, پنج ماه بالاخره قرارس کلاس تفسیرمون شروع بشه. اونجور که برآبچای ترم قبلی تعریف میکنند , کلاسی باحالیس. تفسیرش تحقیق آ پژوهشیس. من خیلی وقت بود دنبالی یه همچین کلاسی بودم. اینجوریا آدم چیز یاد میگیرد.

مشهد خیلی از امام رضا کمک خواستم . که انشالله دستی یاریگری امام رضا آ امام زمونم همیشه همراهم باشه. خودشون کمکم کنن تا کم نیارم. تا بتونم محکم قدم بردارم. تا بتونم همیشه توو این راه بمونم آ تا تهش برم. تا بتونم..............

انشالله.

خلاصه بسم الله را از همون مشهد گفتم.........

روز تولد امام رضا بود که رفتم برای مصاحبه.اصفان.لبی پل آذر. موسسه فرهنگی-هنری استاد فرشچیان. گز تعارفم کردن آ یه فرم مصاحبه گذاشتن جلوم. سوالاش خیلی هم تخصصی نبود , یوخده سوالی عمومی آ خصوصی بود. ولی وقتی فرمی مصاحبه را تحویلشون دادم. تعارفم کردند تا برم محضری استادی تفسیرشون که تازه از سری کلاسشون اومده بودن آ ازم یه مصاحبه اساسی گرفتن. یه مصاحبه تخصصی که سنگین تر از مصاحبه ی پذیرشی پروژه ی متسا توو اصفان بود. معلوم بود با هر سوالشون میخواستن به جوابی یه سوالی ریزی دیگه ای برسن. از همون کارا که خودمونم برا گزینشی نیرووامون توو شرکت میکنیم... از همون اول نیت کردم سوالاما با ساده ترین روش آ با ساده ترین لحن جواب بدم تا بیخودی خرابکاری نکنم.

خدارا شکر به خیر گذشت. فقط موقع خوندن آ ترجمه کردن قرآن به همون اندازه که واقعیت داشت خرابکاری کردم آ نشون دادم که چقدر از نظر زبان عربی بیسوادم. خب طوری نیست. همینس که هست........ طوری نیست........



نویسنده : پژوهشگر » ساعت 9:37 عصر روز دوشنبه 90 آبان 9